Zohreh
رختخواب مرا مستانه بنداز
تو پيچ پيچ ره ميخانه بنداز
عزيزم سوزنه دست تو بودوم
ميون پنجه و شصت تو بودوم
نازنينم مه جبينم
بخوابم بلكه در خوابم ببينم
ياد از آن روزي كه بودي زهره يار من
دور از چشم رقيبان در كنار من
حالي و خاليست جايت اي نگار من
در شام تار من آخر كجايي زهره
ياد داري زهره آن روزي كه در صحرا
دست اندر دست هم گردش كنان تنها
راه مي رفتيم و در بين شقايقها
بود عالم ما را لطف و صفايي زهره
چون يقين كردي كه در عشقت گرفتارم
سخت گشتي از من و كردي چنين خوارم
خود نكردي ز اكراهت نازنين يارم
من همچو تو دارم آخر خدايي زهره
بود هنگامه غروب آن روز افق زيبا
ايستاديم از براي ديدنش آنجا
تكيه تا بر سينه ام دادي سر خود را
گفتيم و گفتنها بس رازهايي زهره